ضعف از سر و رويش مي باريد . دو زانو نشسته بود و قرآن کوچکش در دستان ، آرام آرام زمزمه مي کرد . رفته رفته متوقف مي شد و به سختي لبهاي خشکش را تر مي کرد و ادامه مي داد . امروز هم بدون سحري روزه گرفته بود . مثل مادرش و البته پدر پيرش که صبح از خانه خارج شده بود در پي لقمه ناني براي افطار . به افطار چيزي نمانده بود . مادر فقط چاي آماده کرده بود و چند تکه نان که از شب گذشته در دسترخان مانده بود . هوا رو به تاريکي مي رفت . بوي برنج دم کشيده و البته دود کبابي که از چند خانه آنطرف تر مي آمد ، هر گرسنه اي را ديوانه مي ساخت . رفته رفته که اين رايحه بيشتر مي شد ، مادر نگاه دلسوزانه و از روي ناچاري به دخترکش مي انداخت اما " ناجيه " سعي مي کرد از زير نگاه مادر فرار کند و ادامه مي داد : " و يطعمون الطعام علي حبه مسکينا و يتيما و اسيرا ....." ....صداي دروازه ي حولي شنيده شد . مادر با بيم و اميد از پشت کلکينچه نگاهي به آنسوي شيشه انداخت ؛ " بخه بچه م که پدرجانت آمد سيل کو چي د دستشه بگير از دستش " .... ناجيه دوان دوان بطرف در اتاق رفت . در باز شد . " شرمندگي " وارد خانه شد . وقتي ناجيه را با شوقش ديد ، چشمانش تر شد و چون رمقي نداشت ، دو زانو نشست و او را در آغوش گرفت : " روزه ت قبول باشه جانِ پدر " .... بله ! باز هم کاري براي پدر مهيا نشده بود و با دستان خالي بازگشته بود . اما ناجيه که امسال تازه روزه دار شده بود ، صورت پدر را بوسيد و گفت : " بيا پدر که مادر جان يک چايي دم کده که د عمرت نخورده باشي ، روزه خودتام قبول باشه پدرجان " . نگاه زن و مرد به هم دوخته شد و مرد با شرم ، ابروهايش را بالا انداخت ، يعني که نشد ، زن دست او را بوسيد و گفت : " قوت قلبم خوش آمدي ...مانده نباشي " ....صداي اذان بلند بود " الله اکبر الله اکبر " ...... و سفره ي خالي اما پر محبّتِ افطار !
سید محمد عارف حسینی
مشهد / 14 اسد 1391
نظرات شما عزیزان:
اگه یه نگاهی به اواسط وبلاگم و مطالبش انداخته بودین،متوجه میشدین که پدرم کجا هستن.